برگ‌های سبز گیلان با ناله‌ی بوف شوم خزان گشت
آن‌گاه که روی پاهای نا‌آرام و موّاج دریا با دلهره به خواب رفته بودی
رؤیای آن‌‌شب، هراس از فرداهایت بود
آن‌گاه که نور ماه صورت زیبایت را نوازش می‌داد
آینه‌ای از ترس در دلت منعکس گشت و سایه‌ای از اضطراب، میان خطوط معصوم چهره‌ات به وضوح دیده می‌شد
آن‌گاه که آلوچه‌های رسیده‌ی جنگل وقت چیدنش بود
آن‌گاه که بوی دل‌آویز شالیزار برنج و عطر باغ‌های بهار نارنج
شقایق گل همیشه عاشق را مست کرده ‌بود
بی‌پروا از بی‌مهری ها…
چون شقایق‌های واژگون در دشت تنهایی پرپر شدی
از کنارهای راه چوکا... 
آتش از نهان چوب‌های سوخته و آتش‌زده‌ی اذهان مسموم به مشام می‌رسد
ساحل خیس خزر...
از داغ اشکهایی که بر روی شن‌هایش جاریست هرگز خشک نخواهد شد
آوای لک‌لک‌ها بر بام خانه‌ها...
این حادثه‌ی شوم را همه‌جا، جار زد
افسوس، تنها دردت «دختر بودن» بود
افسوس، کسی صدایت را نشنید
افسوس، کسی دلواپسی‌هایت را ندید
افسوس، کسی به التماس و خواهش‌هایت توجّه‌ای نکرد
افسوس، کسی صدای خسته و رنجور از بی‌عدالتی تو را نشنید
هرچند نوش‌دارو بعد از مرگ سهراب سودی ندارد
امّا بر این باور باید رسید که
هرگاه به نام تربیت دست به خشونت برده‌ شد بر آن دستان زنجیر باید بست
براین باور باید رسید که دیگر سنگینی تعصّبات را بردوش نکشیم
براین باور باید رسید که برای بیداری نسل‌های آینده، بر راه فرار از خانه خطّ بطلان بکشیم
یاد بگیریم عشق به دختران را در وجود پدر و مادر باید از نو جستجو کرد
یاد بگیریم که عشق به دختران نیازمند رهاییست نه تصاحب
یاد بگیریم که جنس مؤنّث و مذکّر با هم برابرند نه برابری با طعم تملّک
یاد بگیریم که زنان جزو دارایی‌های مردان نیستند که با‌غیرت بودن را ویژگی مثبت و غرور‌آمیزشان بدانیم
یاد بگیریم برابری با تهدید و متزلزل کردن زنان فرسنگ‌ها فاصله دارد
یاد بگیریم برابری با طعم تملّک چاشنی اندیشه‌های نابخردان است 
یاد بگیریم که در قتل‌های ناموسی همیشه پر‌آشوب‌ترین فاجعه‌ها روی داده‌ است
تیر خلاص و ضربه‌ی مهیب را برقلب زنان و دختران نکوبیم
دیدی ای دل که غم عشق دگر بار چه کرد 
چون بشد دلبر و با یار وفادار چه کرد
آه از آن نرگس جادو که چه بازی انگیخت
آه از آن مست که با مردم هشیار چه کرد
اشک من رنگ شفق یافت ز بی‌مهری یار
طالع بی‌شفقّت بین که در این کار چه کرد
برقی از منزل لیلی بدرخشید سحر
وه که با خرمن مجنون دل‌افگار چه کرد
ساقیا جام می‌ام ده که نگارنده غیب
نیست معلوم که در پرده اسرار چه کرد
آن‌که پرنقش زد این دایره مینایی
کس ندانست که در گردش پرگار چه کرد
فکر عشق آتش‌غم در دل حافظ زد و سوخت
یار دیرینه ببینید که با یار چه کرد